به گزارش پایگاه اطلاع رسانی کانون سردفتران و دفتریاران، حسین حاجیان سردفتر اسناد رسمی ۳۶ قروه با ارسال خاطره ای نوشته است: او را از سال ها قبل می شناختم، همکار اداری بودیم، من کارشناس حقوقی بودم و او با واحد پشتیبانی اداره قرارداد کاری داشت و راننده پیمانی اردوهای برون شهری بود، اما اکنون بنگاه خرید و فروش خودرو دایر کرده و دلالی می کرد. یک روز به دفترخانه مراجعه کرد و پس ازاحوال پرسی گرم گفت: آقای حاجیان! به شما ارادات قدیمی دارم، دوست دارم همه کارهای بنگاه را نزد شما بیاورم، اما انتظارهمکاری دارم.
پاسخ دادم: شما هم مورد احترام بنده هستید، من در خدمت شما هستم و سعی می کنم کار شما را خارج از نوبت انجام دهم.
با لحن محبّت آمیز که اغراقی هم در آن مشاهده می شد گفت: به روی چشم، شما بر گردن بنده حق دارید، قابل باشم در خدمت خواهم بود. پس از آن روز، چند مرتبه مراجعه و سند خودرو آورد و من هم جهت احترام او شخصاً رسیدگی به پرونده ها را بر عهده می گرفتم تا در کارش تسریع گردد. تا اینکه یک روز نزدیک ظهر مراجعه کرد و ده فقره سند روی میزم گذاشت، در صندلی کنارم نشست و با دلگرمی جویای احوالم شد. خواستم بررسی پرونده ها را شروع کنم گفت: آقای حاجیان عزیز، این چند سند را آوردم تا کارهای انتقالش را انجام دهید اما چون فروشنده ها عجله دارند فعلاً مفاصا حساب دارائی را نگیرید( در دهه ۸۰ جهت انتقال خودروهای غیرسواری اخذ مفاصا حساب تکلیف و الزامی بود)
تا این صحبت را شنیدم دلم فرو ریخت، فوراً خودکار مشکی که در دستانم بود را روی میز گذاشتم و با سستی به صندلی تکیه دادم. لحظاتی در قلبم غوغا بود با خودم کلنجار می رفتم: اگر کارش را راه نیاندازم این همه حق التحریر را از دست می دهم امّا چگونه این کار را بکنم! خلاف مقررات است.
این مدت بسیار اندک بود اما سرنوشت ساز. با اخلاق صنفی و سوگندنامه معارض داشت. خدایا چه کنم؟ تنظیم آن برایم بسیار تلخ بود و از آن تلخ تر، حق التحریری بود که از این طریق به دست می آوردم، چرا که در بدو سردفتری، به خدای متعال سوگند یاد کرده بودم که برخلاف مقررات سندی تنظیم نکنم و البته بحمد الهی در این مدت یکساله به این سوگند، پایبند و راسخ بودم ، پس پاسخم به او مشخص بود: ( خیر، متاسفانه مقدور نیست. )
اما این موضوع را چگونه به او بگویم که ناراحت نشود. بالاخره با یک متانت متفاوتی گفتم: – آقای …، خودت از سابقه دوستی دیرینه مان خبر داری، در این مدت سردفتری هم که تشریف می آوردید سعی و تلاشم این بود که کار شما را خارج از نوبت و شخصاً انجام دهم و شما از من راضی باشید امّا متأسفانه اینجا مقرراتی داریم و سیستم نظارتی سخت گیرانه ای بر ما حاکم است. واقعیتش جرأت این کار را ندارم.
بنگاهی به چهره و حرکات دست و صورتم خیره شده بود و ساکت بود و فقط تماشا می کرد. پس از تکانی مجدّد و ورانداز کردن سند ها ادامه دادم: چرا این کار را می کنید؟! خوب، فروشنده یکی دو روز منتظر شود و تسویه حساب دارائی انجام شود بهتر است، خودرو بدهکار نمی شود و خریدار هم به دردسر نمی افتد.
این صحبت را کردم بلافاصله بنگاهی بلند شد و در حین اینکه مشغول برداشتن پرونده ها از روی میزم بود گفت: نه، خریداران خودشان قبول دارند. با آنها صحبت کرده ام و پس از لحنی به ظاهر مشفقانه ادامه داد: ایراد ندارد، من دوست داشتم شما زحمت تنظیم اسناد را بکشید و ما مشتری دائمی شما شویم. پاسخ دادم: شرمنده، اجازه ندارم والّا چه نفعی به حال من دارد. این مبالغ به حساب اداره دارائی واریز می شود. متأسفانه ما شده ایم مامورادارات. تسویه حساب ادارات را باید ما بگیریم و برایشان کارگری کنیم.
بالاخره، این همه صحبت و مقدّمه و موخّره بنده هیچ تأثیری نکرد و بنگاهی اسناد را جمع و جور کرد و به داخل کیفش گذاشت و البته با احترام از من خداحافظی کرد و از دفترخانه خارج شد.
از آن زمان دیگر پیدایش نشد بجز یکی دومورد که آن چند مورد را هم مربوط به آشنایان من می شد و با اصرار آنها، اسناد را به دفتر من فرستاده بود. بعدها متوجه شدم با یک دفترخانه دیگر کار می کند و اسناد مراجعین را به آنجا می برد.
یک روز نزدیک غروب ، همان بنگاهی را دیدم که از یک دفترخانه تازه تاسیس شده خارج می شد و حال آنکه طبق مقررات، دفترخانه در خارج از وقت قانونی صبح، مجاز به فعالیت در بعدازظهرها نبود. وقتی با هم مواجه شدیم پس از احوال پرسی ظاهری و مختصر گفتم: حاج آقای … شما به حج تشریف برده اید. وقتی طواف کردید با لبّیک نگفتید خدایا قول می دهم به مردم خیانت نکنم؟ مگر اسناد مراجعین بنگاه به شما تعلّق دارد که آنها را نزد خودتان نگه می دارید و به دفترخانه مورد نظر خود می فرستید؟ وظیفه شما صرفاً تنظیم قولنامه است و انتخاب دفتر خانه را به عهده خودشان بگذارید. تمامی دفترخانه ها کارمند دارند، هزینه دارند. حق آنها را تضیع نکنید.
با قیافه و لحن حق بجانبی گفت: – نه خیر. اسناد مال من است. هرجا دوست داشته باشم می فرستم.
من با این اظهارغیرمنطقی او، تنها حرفی که داشتم این بود: چون شما حاجی هستید. برادارنه به شما نصیحت می کنم که کارمندان هم از درآمد دفترخانه منتفع می شوند. شما با این کارتان حق کارمندان سایر دفترخانه ها را هم ضایع می کنید. روز قیامت باید پاسخ آنها را بدهید. او با بی اعتنایی گفت:
اسناد مال من است و من تصمیم گیرنده هستم.