پایگاه اطلاع رسانی کانون سردفتران و دفتریاران| دفترخاطرات اسناد رسمی| بخار و عطر قهوه و سفیدی برف در کف حیاط و سکوت دفترخانه با یک سلام شکست. سلام خانم، مرا یادتان هست؟ سلام ، خیلی خوش آمدید. بله، مگر می شود یادم نباشد؟ پیرمرد ، این را که شنید، آهی کشید و نشست.
رفتم کنارش نشستم. جانم پدر جان. در خدمتم.کمکی از من برمی آید؟
با دست های لرزانش گوشه چشم هایش را پاک کرد و سپس با یک صدای ضعیف گفت: کاش دلسوزی شما را باور کرده بودم. فورا متوجه منظورش شدم. ایشان چند ماه پیش تر، با مراجعه به دفترخانه، اصرار داشتند که خانه محل سکونت خویش را به نام پسرشان به صورت قطعی انتقال دهند.
یادم هست که دو روز تمام از ایشان خواهش می کردیم که به جای انتقال قطعی، از سند صلح عمری استفاده کنند. اما متاسفانه به هیچ وجه، قانع نشدند و مدام می گفتند که به پسرشان اعتماد کامل دارند. امروز بعد از سه ماه، همان پسر، پدر پیرش را از همان خانه، بیرون رانده بود و پیرمرد جایی برای رفتن نداشت. انگار تمام دنیا، روی قلبم آوار شده باشد، نمی دانستم چه باید بگویم.
سرزنش کردن پیرمرد قطعا هیچ فایده ای نداشت. ایشان آمده بود تا بپرسد آیا نمیتواند از انتقال ملک پشیمان شود؟ و متاسفانه جواب، خیر بود. البته، به هر حال چند راه قانونی وجود داشت که از عهده و طاقت پیرمرد خارج بود. با پرس و جو فراوان، بلاخره توانستیم شماره یکی از خویشاوندان دور پیرمرد را پیدا کنیم. خدا خیرشان دهد و خودشان را به دفتر رساندند و گفتند تا هر زمان که مشکل حل شود، میتواند در خانه آنها بماند. من هم یک وکیل خوب به ایشان معرفی کردم و خواهش کردم نسبت به دریافت میزان حق الوکاله
(شیداسادات حسینی/ دفتریار سنندج)