دفتر خاطرات اسناد رسمی | ماجرای پرونده قتل در کیف آقای وکیل!

پایگاه اطلاع رسانی کانون سردفتران و دفتریاران| محبوبه ابراهیمیان سردفتر اسناد رسمی ۳۱۰ رامسر| دومین بار بود که می آمد؛ کیف مخصوص وکلا دستش بود و یک پرونده اجراییه داشت که از تهران می آمد.
ظاهر آرام
نگاه سرد که یک غم مبهمی ته چشماش سوسو می زد.
تقریبا ۴۵ ساله به نظر می رسید.
موهای جوگندمی…
قدبلند و لاغر…
یک رینگ ساده طلایی در دست چپش بود با یک ساعت شیک…
کت و شلوار مشکی با کفش نوک تیز براق ….
روبه رویم نشسته بود و منتظر…
در طرز نشستن و زبان بدنش احترام خاصی نمایان بود.
گفتم وکالت شغل خوبیه؟
یک لبخند محوی زد و‌لباشو برچید و گفت: بستگی داره با چه دیدی بهش نگاه کنید.
گفتم باهمون دیدی که من به شغل خودم نگاه می کنم.
گفت: اتفاقات زیادی توی این شغل هست.
گفتم: برای همه هست.
آهی کشید و‌گفت: نه، فرق داره.
مصرانه گفتم: نه همه جا همینه.
دوباره آه کشید‌و‌گفت: نه. گاهی وقتا یسری مسایل گیجت می کنه.
گفتم مثل چی؟
درحالی که داخل کیفش دنبال مدارک و پرونده ها می گشت گفت: سال ها قبل برای دوره کار آموزی وکالت‌ و کسب تجربه رفتم دادگاه بخش جنایی و پرونده قاتلین رو بررسی می کردم. در بین پرونده ها پرونده قاتلی بود به اسم کریم. کریم روستازاده بود. از نوجوونی برای کارو آینده ای بهتر ، اومد پایتخت و بعد از کلی اینور اونور گشتن آخرش حاجی قدوسی از تاجرین معروف بازارفرش به شاگردی قبولش کرد.
کریم اوایل پادو بود و شبها توی همون حجره می خوابید. ساده و امانتدار بود.بعد سال ها شد امین و دست راست حاجی…
حاجی سوییت ته باغ خونشو داده بود به کریم.
کریم دیگه کارای جابجایی فرش های حاجی و ارتباط با مشتریان و همکارای حاجی رو انجام می داد.
تااینکه یک روز خبر رسید دختر یکی یدونه ی حاجی، مرجان، بعد سالها داره از خارج برمی گرده.
حاجی به کریم گفت که سریع بره گوسفند بگیره و جلو درخونه بمونه که وقتی از فرودگاه اومدن زیر پای مرجان قربونی کنه.
صدای بوق ماشین و‌کل کشیدن زنها میومد
کریم با گوسفند چاقو به دست منتظر بود.
رسیدند.
مرجان اومد. دیدن مرجان همانا و یک دل نه صد دل عاشق شدن در یک نگاه همان.
از اون روز به بعد همه فکر و ذکر کریم شده بود مرجان. یک راز مخوف و ترسناک. از طرفی عاشق شده بود و از طرفی خودشو‌در حد و اندازه مرجان نمی دید. باید یجوری این فاصله طبقاتی رو پر می کرد. تو فکر راه و چاه بود که شنید برای مرجان یه خواستگار پروپا قرص پیدا شده. کریم داشت به مرز جنون می رسید عشق و عاشقی از یک طرف، مخفی نگاه داشتن این احساس از طرف دیگه داشت دیوونش میکرد. باید می جنبید .درنگ جایز نبود. ولی برگ برنده ش چی می تونست‌باشه. هرچی فکر می کرد فقط به یه نتیجه می رسید.
پول!
فقط پول می تونست این فاصله رو‌پر کنه. فکرکرد فکرکرد تااینکه این فکر کردن زیاد یه راه شیطانی رو به ذهنش آورد.
کریم مشتری های حاجی رو می شناخت
بین اونا یه پیرزن پیرمرد پولدارپیر و تنها بودند که کریم بارها که براشون فرش برده بود گاو صندوق بزرگشونو دیده بود. تصمیم‌گرفت دزدی کنه یک هفته رو صرف نقشه کشیدن و پیدا کردن راه و چاه سپری کرد و نیمه های یک شب بارونی رفت برای دزدی.
بقول خودش فکر همه چیزو کرده بود
آروم و بیصدا رفت داخل خونه جورابو رو سرش کشید و دست و پای پیرزن پیرمرد که با وحشت از خواب پریده بودند رو به تخت بست .
کریم رمز گاوصندوقو‌میخواست و‌ تهدیدشون میکرد .اوناهم از ترس جونشون رمزو بهش دادند
کریم گاوصندوق پر طلا و‌جواهرو پولو خالی کرد و خواست بره که یهو پیرزن گفت : کریم تویی؟صدات اشناست پسرم . تو کریمی نه؟ نکن پسر از اینکارا نکن تو امین حاجی قدوسی هستی. دنیا برای کریم سیاه شد.
مرجانو از دست رفته دید.
اگه حاجی قدوسی جریانو می فهمید جنازه مرجانو هم بهش نمیداد
دیگه دزد شده بود و اگر هم می بخشیدش مرجانو از دست داده بود. پیرزن پیرمرد می تونستن براش دردسر بشن
پس دریک حرکت جنون آمیز با چاقویی که برای تهدید آورده بود پیرمرد پیرزنو کشت و با طلاوجواهرات فرار کرد. فردا که خدمتکار خونه رفته بود با دیدن جنازه ها پلیسو‌ باخبر کرد. خونه دستگاه شنود و ضبط صدا و دوربین مخفی داشت.
رد کریمو زدن و دستگیرش کردند.
کریم در جریان محاکمه بود که خبر ازدواج مرجانو شنید و مدتی بعد هم اعدام شد.
آقای وکیل‌به اینجا که رسید ساکت شد‌.
به نظرم‌ داستانش یه چیزی کم داشت.
گفتم خب؟ اینم یه پرونده بود مثل خیلی از پرونده ها.
آقای وکیل به دوردست خیره شد و‌گفت: آره. یک پرونده مثل خیلی از پرونده ها. کریم اعدام شد و آرزوهاشو به گور برد ولی هرگز نفهمید که من سالهاست همسر زنی هستم که اون بخاطرش قاتل شد.

لینک کوتاه

https://notary-news.ir/?p=7816

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *